معجزات مقارن ولادت پیامبر
1. ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که: ابلیس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید، پس چون حضرت عیسی علیه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد او را از همه آسمان ها منع کردند و شیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قریش گفتند: مى باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما مى شنیدیم که اهل کتاب ذکر مى کردند، پس عمرو بن امیه که داناترین اهل جاهلیت بود گفت: نظر کنید اگر ستاره هاى معروف که مردم به آن ها هدایت مى یابند و مى شناسند زمان هاى زمستان و تابستان را اگر یکى از آن ها بیفتد بدانید که وقت آن است که جمیع خلق هلاک شوند و اگر آن ها به حال خودند و ستاره هاى دیگر ظاهر مى شود پس امر غریبى مى باید حادث شود.
و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ایوان کسرى یعنى پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که آن را مى پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده است نزدیک کاشان و وادى سماوه که سالها بود که کسى آب در آن ندیده بود آب در آن جارى شد، و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علماى مجوس در آن شب در خواب دید که شتر صعبى چند اسبان عربى را مى کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر کاهنى که همزادى داشت که خبرها به او مى گفت میانشان جدائى افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه مى گفتند زیرا ایشان در خانه خدا بودند.
و آمنه علیهاالسلام گفت: والله که چون پسرم به زمین رسید دست ها را به زمین گذاشت و سر بسوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صدائى شنیدم که قائلى مى گفت که: زائیدى بهترین مردم را پس او را محمد نام کن.
و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد مى گویم و شکر مى کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعویذ نمود به نامهاى ارکان کعبه و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود، و در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده است اى سید ما؟ گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمین را متغیر مى یابم و مى باید که حادثه عظیمى در زمین واقع شده باشد که تا حضرت عیسی علیه السلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحص کنید که چه امر غریب حادث شده است. پس متفرق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم.
آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است؛ پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانک زدند و او برگشت و کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه «حرا» داخل شد، جبرئیل علیه السلام گفت: برگرد اى ملعون. گفت: اى جبرئیل! یک حرف از تو سؤال مى کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟ جبرئیل علیه السلام گفت: محمد صلى الله علیه و آله و سلم که بهترین پیامبران است امشب متولد شده است. پرسید که: آیا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه. پرسید: آیا در امت او بهره اى دارم؟ گفت: بلى. ابلیس گفت: راضى شدم.
2. و در حدیث دیگر روایت کرده است که آمنه گفت: چون حامله شدم به محمد (صلى الله علیه و آله) هیچ اثر حمل در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب دیدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترین مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد که آزارى به من نرسید و دست هاى خود را پیش تر بر زمین مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا کرد که: گذاشتى بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شر هر ظالم و صاحب حسد.
3. به روایت دیگر گفت که: چون او را بر زمین گذارى بگو: «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و کل خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد»، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در هفته آن قدر نمو مى کردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در ماهى آن قدر نمو کنند.
4. و ایضا روایت کرده است از لیث بن سعد که گفت: من نزد معاویه بودم و کعب الاحبار حاضر بود و من از او پرسیدم که: شما چگونه یافته اید صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در کتاب هاى خود؟ و آیا فضیلتى براى عترت آن حضرت یافته اید؟ پس کعب ملتفت شد بسوى معاویه که ببیند که او راضى است به گفتن یا نه، پس حق تعالى بر زبان معاویه جارى کرد گفت: بگو اى ابواسحاق آن چه دیده اى و مى دانى.
کعب گفت: من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانیال را خوانده ام و در همه آن ها ذکر کرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و به درستى که نام او معروف است در همه کتاب ها و در هنگام ولادت هیچ پیغمبرى ملائکه نازل نشدند به غیر عیسى و احمد صلى الله علیه و آله و سلم و حجاب هاى بهشت را نزدند براى زنى به غیر از مریم و آمنه و ملائکه موکل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غیر از مادر مسیح و مادر احمد صلى الله علیه و آله و سلم، و علامت حمل آن حضرت آن بود که شبى که آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا کرد در آسمان هاى هفتگانه: بشارت باد شما را که در شاهوار نطفه خاتم انبیاء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جمیع زمین ها و دریاها این مژده مسرت ثمره را ندا کردند و در زمین هیچ رونده و پرنده اى نماند که بر ولادت شریف آن حضرت مطلع نگردید، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مروارید تر بنا کردند و آن ها را «قصور ولادت» نامیدند و جمیع بهشت ها را زینت کردند و ندا کردند که: شاد شو و بر خود ببال که پیغمبر دوستان تو متولد گردید، پس بهشت خندید و تا قیامت خندان است، و شنیده ام که یکى از ماهیان دریا که او را «طموسا» مى گویند و سید و بزرگ ماهیان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنیا بزرگتر است و هر یک از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرد سبز و آن ماهى از رفتار آن ها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حرکت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساکن مى گردانید هر آینه زمین را برمى گردانید، و شنیده ام که در آن روز هیچ کوه نماند که کوه دیگر را بشارت نداد و همه صدا به «لااله الااللّه» بلند کردند و جمیع کوهها خاضع شدند نزد ابوقبیس براى کرامت محمد صلى الله علیه و آله و سلم، و جمیع درخت ها چهل روز تقدیس حق تعالى کردند با شاخه ها و میوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که هیچ یک به دیگرى شبیه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى مرگ از کام او بیرون رفت، و حوض کوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از در و یاقوت بیرون افکند براى نثار ولادت آن حضرت، و شیطان را به زنجیرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس کردند و عرش او را چهل روز در آب غرق کردند، و بت ها همه سرنگون شدند و فریاد «واویلاه» ایشان بلند شد، و صدائى از کعبه شنیده شد که: اى آل قریش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثواب ها و ترساننده اى از عذاب ها و با اوست عزت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم پیامبران؛ و ما در کتاب ها یافته ایم که عترت او بهترین مردمند. بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام که در دنیا احدى از ایشان بر زمین راه مى روند.
معاویه گفت: اى ابواسحق! عترت او کیستند؟ کعب گفت: فرزندان فاطمه. پس معاویه رو ترش کرد و لبهاى خود را به دندان گزید و دست بر ریش خود مى مالید. پس کعب گفت: ما یافته ایم صفت آن دو فرزند پیغمبر را که شهید خواهند شد و آن ها دو فرزند فاطمه اند، خواهد کشت ایشان را بدترین خلق خدا. معاویه گفت: کى خواهد کشت ایشان را؟ گفت: مردى از قریش. پس معاویه بی تاب شد و گفت: برخیزید اگر مى خواهید؛ پس ما برخاستیم.
5. و ایضا به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که: فاطمه مادر امیرالمؤمنین علیه السلام به نزد ابوطالب علیه السلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و غرائب بسیار نقل کرد؛ ابوطالب گفت: سى سال صبر کن که فرزندى براى تو بهم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد در همه کمالات به غیر از پیغمبرى.
6. و شیخ کلینى به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: در هنگام ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس یکى از ایشان به دیگرى گفت: آیا مى بینى آن چه من مى بینم؟ دیگرى گفت: چه مى بینى؟ گفت: این نور ساطع که ما بین مشرق و مغرب را فروگرفته است. پس در این سخن بودند که ابوطالب علیه السلام درآمد و به ایشان گفت که: چه تعجب دارید؟ فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد؛ ابوطالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟ گفت: بلى. ابوطالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسید که وصى این فرزند خواهد بود.
7. و ایضا روایت کرده است که: ابوطالب عقیقه کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابوطالب را طلبید، از او سؤال نمودند که: این چه طعام است؟ گفت: این عقیقه احمد است. گفتند: چرا او را احمد نام کردى؟ گفت: زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد.
8. و ایضا کلینى و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از امام باقر و امام صادق علیهماالسلام: در شبى که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد یکى از علماى اهل کتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قریش که اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان بودند هشام و ولید پسرهاى مغیره و عاص بن هشام و ابو زجرة بن ابى عمرو بن امیه و عتبة بن ربیعه و گفت: آیا امشب در میان شما فرزندى متولد شده است؟ گفتند: نه. گفت: مى باید فرزندى متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتى مى باید باشد به رنگ خزى که به سیاهى مایل باشد، و هلاک اهل کتاب خصوصا یهود بر دست او خواهد بود، و شاید شده باشد و شما مطلع نشده باشید. چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسرى براى عبدالله بن عبدالمطلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب کردند و گفتند: بلى پسرى در میان ما متولد شده است. پرسید که: پیش از آن که من به شما بگویم یا بعد از آن؟ گفتند: پیشتر. گفت: پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم.
چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بیرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر کنیم. گفت: والله فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد، دست ها را بر زمین انداخت و سر بسوى آسمان بلند کرد و نورى از او ساطع شد که قصرهاى بصرى را از شام دیدم و هاتفى از میان هوا صدا زد که: زائیدى سید امت را پس بگو «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد» و او را محمد نام کن. پس آن مرد گفت که: او را بیرون آور تا من ببینم. چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوت را دید بیهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارک گرداند فرزند تو را. و چون آن مرد به هوش باز آمد گفتند: چه شد تو را؟ گفت: پیغمبرى از بنى اسرائیل برطرف شد تا قیامت، این است والله آن که ایشان را هلاک کند؛ چون دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت: والله سطوتى به شما بنماید که اهل مشرق و مغرب یاد کنند.
9. ابن شهر آشوب و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که آمنه گفت: چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم دهشتى بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدى را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندى که داخل شدند و از ایشان بوى مشک و عنبر مى شنیدم و جامه هاى ملون بهشت در بر کرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دست هاى ایشان کاسه ها بود از بلور سفید و شربت هاى بهشت در آن کاسه ها بود، پس گفتند: بیاشام اى آمنه از این شربت ها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان و آیندگان محمد مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم؛ پس چون از آن شربت ها بیاشامیدم نورى که در رویم بود مشتعل گردید و سراپاى مرا فروگرفت و دیدم چیزى مانند دیباى سفید که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و صداى هاتفى را شنیدم که مى گفت: بگیرید عزیزترین مردم را و مردانى چند دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریق ها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمین را دیدم و علمى دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به سجده افتاد و دست ها بسوى آسمان بلند کرد و با حق تعالى مناجات مى کرد و ابرى سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آن که آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا کرد که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر برطرف شد دیدم آن حضرت را در جامه اى پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزى گسترده اند و سه کلید از مرواریدتر در دست داشت و گوینده اى مى گفت که: محمد گرفت کلیدهاى نصرت و سودمندى و پیغمبرى را، پس ابر دیگر فرود آمد و آن حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و نداى دیگر شنیدم که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جن و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او صفاى آدم و رقت نوح و خلت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صداى داود و زهد یحیى و کرم عیسى علیهم السلام را، چون ابر گشوده شد دیدم حریر سفیدى در دست دارد و بسیار محکم پیچیده اند و شنیدم گوینده اى مى گفت که: محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هیچ چیز نماند مگر آن که در تصرف او داخل شد پس سه نفر دیدم که از نور و صفا به مرتبه اى بودند که گویا خورشید از روى ایشان طالع بود و در دست یکى ابریقى بود از نقره و نافه مشکى، و در دست دیگرى طشتى بود از زمرد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدى منصوب بود و قایلى مى گفت: این دنیا است بگیر اى دوست خدا، پس میانش را گرفت پس گوینده اى گفت که: کعبه را اختیار کرد و گرفت، و در دست سومى حریر سفیدى بود پیچیده پس آن را گشود و انگشترى از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده ها را خیره مى کرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى که در ابریق بود پس انگشتر را بر میان دو کتف او زد که نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتى در میان دل خود گرفتند، و آن که آن ها نسبت به آن حضرت کرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت: بشارت باد تو را اى مایه عزت دنیا و آخرت.
10. به سند دیگر روایت کرده است که: عبدالمطلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود، ناگاه دید که خانه کعبه با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب مقام ابراهیم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: الله اکبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاک گردانید از انجاس مشرکان و ارجاس کافران، پس بتها بلرزیدند و بر رو درافتادند و ناگاه دیدم که مرغان همه بسوى کعبه جمع شدند و کوههاى مکه به جانب کعبه مشرف شدند و ابرى سفید دیدم که در برابر حجره آمنه ایستاده است. پس عبدالمطلب گفت: بسوى خانه آمنه دویدم و گفتم: من آیا خوابم یا بیدار؟ گفت: بیدارى. گفتم: نورى که در پیشانى تو بود چه شد؟ گفت: با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و این ابر براى ولادت او بر من سایه افکنده است. گفتم: بیاور فرزند مرا تا ببینم. گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببینى. من شمشیر خود را کشیدم و گفتم: فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را مى کشم. گفت: در حجره است، تو دانى و او. چون رفتم که داخل حجره شوم مردى بیرون آمد و گفت: برگرد که احدى از فرزندان آدم او را نمى بیند تا همه ملائکه او را زیارت نکنند؛ پس بر خود بلرزیدم و برگشتم.
11. روایت کرده است که: آن حضرت ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و عبدالمطلب مى گفت که: این فرزند مرا شأن بزرگى هست.
12. از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام روایت کرده است که: چون آن حضرت متولد شد بت ها که بر کعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً» و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى خندیدند و آن چه در آسمان ها و زمین ها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و مى گفت: بهترین امتها و بهترین خلایق و گرامیترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمد است.
13. و شیخ طبرسى در کتاب احتجاج روایت کرده است از حضرت امام کاظم علیه السلام که: چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند کرد و لب هاى خود را به توحید به حرکت آورد و از دهان مبارکش نورى ساطع شد که اهل مکه و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام دیدند، و قصرهاى سرخ یمن و نواحى آن را و قصرهاى سفید اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند، و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آن که جن و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند: در زمین امر غریبى حادث شده است، و ملائکه را دیدند که فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبیح و تقدیس خدا مى کردند و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى ریختند و این ها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب که مشاهده کرد زیرا که او را جائى بود در آسمان سوم که او و سایر شیاطین گوش مى دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهاى شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت.
14. ابن بابویه و غیر او روایت کرده اند که: در شب ولادت قرین السعاده حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم بلرزید ایوان کسرى و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که مى پرستیدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب دید که شتر صعبى چند مى کشیدند اسبان عربى را تا آن که از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون کسرى این احوال غریبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و ارکان دولت خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد به آن چه دیده بود، و در اثناى این حال نامه اى رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده فارس، پس غم و اندوه کسرى مضاعف شد و عالم ایشان گفت: اى پادشاه! من نیز خواب غریبى دیده ام، و خواب خود را نقل کرد. پادشاه گفت: این خواب تعبیرش چیست؟ گفت: مى باید که حادثه اى در ناحیه مغرب واقع شده باشد.
کسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت که: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست که مى خواهم مسئله غامضى از او سؤال کنم. چون به نعمان رسید، عبدالمسیح بن عمرو غسانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقایع را به او نقل کرد عبدالمسیح گفت: مرا علم این خواب و اسرار این واقعه نیست ولیکن خالوى من سطیح که در شام مى باشد تعبیر این غرائب را مى داند. کسرى گفت: برو و از او سؤال کن و براى من خبر بیاور. چون عبدالمسیح به مجلس سطیح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام کرد و جواب نشنید، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آن که: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسیار کشیده ام و اکنون از جواب ناامیدم. سطیح چون شعر او را شنید دیده هاى خود را گشود و گفت: عبدالمسیح بر شترى سوار شده و طى مراحل نموده و بسوى سطیح آمده در هنگامى که نزدیک است که منتقل گردد به ضریح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزیدن ایوان و منطفى شدن نیران و خواب دیدن اعلم علماى ایشان و خشک شدن دریاچه ساوه، اى عبدالمسیح! وقتى که بسیار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پیغمبرى که عصاى کوچک پیوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پر آب شود و بحیره ساوه خشک شود، ملک شام و عجم از تصرف ملوک ایشان بدر رود و به عدد کنگره هاى قصر کسرى که ریخته است پادشاهان ایشان پادشاهى خواهند کرد و بعد از آن پادشاهى ایشان زایل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، این را گفت و دار فانى را وداع کرد. پس عبدالمسیح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانید و سخنان سطیح را نقل کرد، کسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى کنند زمان بسیارى خواهد گذشت؛ پس ده کس ایشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ایشان تا امارت عثمان پادشاهى کردند و مستأصل شدند. و سطیح در سیل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذونواس» زنده مانده و آن زیاده از سى قرن بود که هر قرن سى سال است یا زیاده.
15. و قطب راوندى قدس سره روایت کرده است که: از ابن عباس پرسیدند از احوال سطیح گفت: حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى تنها که او را بر روى جریده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا که مى خواستند نقل مى کردند و هیچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غیر از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را مى پیچیدند چنان که جامه را مى پیچند، و هیچ عضو از او حرکت نمى کرد به غیر از زبان او، و چون خواستند او را به مکه آورند چنبرى از جریده نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مکه آوردند پس چهار نفر از قریش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زیارت تو آمده ایم به سبب آن چه به ما رسیده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آن چه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود. سطیح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نیست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسید که انواع علم را طلب خواهند کرد و بت ها را خواهند شکست و عجم را خواهند کشت و غنیمت ها طلب خواهند کرد. گفتند: اى سطیح! چه جماعت خواهند بود ایشان؟ گفت: بحق خانه صاحب ارکان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسید که خداوند رحمان را به یگانگى خواهند پرستید و ترک عبادت شیطان و بتان خواهند کرد. پرسیدند که: از نسل کى خواهند بود؟ گفت: از نسل شریفترین اشراف عبدمناف. گفتند: از کدام بلد بیرون خواهند آمد؟ گفت: بحق خداوندى که باقى است تا ابد بیرون نخواهند آمد مگر از این بلد و هدایت خواهند کرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند کرد خداوند یگانه را به فیروزى و فلاح.
16. و سید ابن طاووس رضى الله عنه روایت کرده است به سند خود از وهب بن منبه که: کسرى پادشاه عجم سدى بر دجله بسته بود و مال بسیارى در آن خرج کرده بود و طاقى در آن جا براى خود ساخته بود که کسى مانند آن بنا ندیده بود و آن مجلس دیوان او بود که تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سیصد و شصت نفر از ساحران و کاهنان و منجمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در میان ایشان مردى بود از منجمان عرب که او را «سایب» مى گفتند و «باذان» حاکم یمن براى او فرستاده بود و در احکام خود خطا کم مى کرد؛ و هر امرى که پادشاه را پیش مى آمد کاهنان و ساحران و منجمان خود را مى طلبید و از مفر و چاره آن امر از او سؤال مى نمود.
و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد - و به روایتى مبعوث شد - صبحى برخاست و دید که طاق ملکش از میان شکسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گردیده است گفت: پادشاهى من درهم شکست، و بسیار محزون شد و منجمان و کاهنان را طلبید واقعه را به ایشان نقل کرد و گفت: فکر کنید و تفحص نمائید و سبب این حادثه را براى من بیان کنید، و سایب نیز در میان ایشان بود. چون بیرون آمدند از هر راه فکر کردند و تأمل نمودند چیزى برایشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه کهانت و نجوم و غیر آن بر خود مسدود یافتند و دیدند که سحر ساحران و کهانت کاهنان و احکام منجمان باطل شده است، و سایب در آن شب بر روى تلى نشسته بود و در آن حال حیران مانده بود ناگاه برقى دید که از جهت حجاز لامع گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، چون صبح شد و نظر کرد به زیر پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آن چه مى بینم آن است که از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد که پادشاهى او به مشرق برسد و زمین به سبب او آبادان شود زیاده از زمان هر پادشاهى.
چون کاهنان و منجمان با یکدیگر نشستند گفتند: مى دانیم که باطل شدن سحرها و کهانت هاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نیست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى باید براى پیغمبرى باشد که مبعوث شده است یا خواهد شد و پادشاهى این ملوک به سبب او برطرف خواهد شد، و اگر این حکم را به کسرى بگوئیم ما را خواهد کشت، باید این را از او اخفا نمائیم تا از جهت دیگر شایع شود.
پس آمدند به نزد کسرى و گفتند: نظر کردیم چنان یافتیم ساعتى که بناى سد دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط کرده اند در حساب و به آن سبب چنین خراب شد، باید ساعت نیکى اختیار کرد و در آن ساعت بنا کرد تا چنین نشود؛ پس ساعتى اختیار کردند و در آن ساعت سد دجله را بنا کردند و در مدت هشت ماه تمام کردند و مالى بى حساب در آن خرج کردند و چون فارغ شدند ساعتى اختیار نمود و بر بام قصرش نشست و فرش هاى ملون گسترد و انواع ریاحین بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شکست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بیرون آوردند که اندک رمقى از او مانده بود؛ منجمان و کاهنان را جمع کرد و قریب به صد نفر ایشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرب خود گردانیدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى کنید و مرا فریب مى دهید؟!
ایشان گفتند: اى پادشاه! ما نیز در حساب خطا کردیم چنان که پیش از ما خطا کرده بودند و اکنون حساب دیگر مى کنیم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاریم، پس هشت ماه دیگر اموال بى حساب خرج کرد و بار دیگر قصر را به اتمام رسانید و جرأت نکرد که بر آن قرار گیرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شکست و به آب نشست و کسرى غرق شد و اندک رمقى از او مانده بود که او را بیرون آوردند، پس ایشان را طلبید و تهدید بسیار نمود و گفت: همه شما را مى کشم و اکتاف شما را بیرون مى آورم و شما را در زیر پاى فیلان مى اندازم اگر سر این واقعه را به من راست نگوئید.
گفتند: ایها الملک! در این مرتبه راست مى گوئیم، چون آن وقایع هایله را ذکر کردى و هر یک از ما نظر در کار خود کردیم ابواب علم خود را مسدود یافتیم و دانستیم که به سبب حادثه آسمانى این امور غریبه رو داده است و مى باید پیغمبرى مبعوث شده باشد یا بعد از این مبعوث شود، و از خوف کشته شدن به تو اظهار این امر نمى توانستیم نمود. گفت: واى بر شما! بایست اول بگوئید تا من چاره کار خود بکنم؛ پس دست از ایشان و از بناى قصر برداشت و برگشت.
17. شاذان بن جبرئیل در کتاب فضایل روایت کرده است که: چون یک ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گذشت، کوه ها و درخت ها و آسمان ها و زمین ها یکدیگر را بشارت دادند براى حمل سید پیامبران، پس عبدالمطلب با عبدالله روانه مدینه شدند و پانزده روز گذشت عبدالله به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفى آواز داد که: مرد آن که در صلب او بود خاتم پیغمبران و کیست که نخواهد مرد؟! چون دو ماه از انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق تعالى امر کرد ملکى را که ندا کرد در آسمانها و زمین که: صلوات فرستید بر محمد و آل او و استغفار کنید براى امت او.
و چون سه ماه گذشت ابوقحافه از شام برمى گشت، چون نزدیک به مکه رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و سجده کرد، ابوقحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى ندیده بودم، ناگاه هاتفى ندا کرد: اى ابوقحافه! مزن جانورى را که اطاعت تو نمى کند، مگر نمى بینى که کوه ها و دریاها و درختان و هر مخلوقى به غیر از آدمیان سجده کرده اند براى پروردگار خود به شکر آن که سه ماه گذشته است بر پیغمبر امى در شکم مادر و بزودى او را خواهى دید، واى بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او.
و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طایف که او را حبیب مى گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکى از دوستان خود را ببیند، در اثناى راه به طفلى رسید که به سجده افتاده بود و هر چند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبیب او را برداشت و صداى هاتفى را شنید که: دست از او بردار که سجده شکر پروردگار مى کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده چهار ماه گذشت.
و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمى گیرد و بر محراب او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود: اى اهل بیع و صوامع! ایمان آورید به خدا و رسول او محمد صلى الله علیه و آله و سلم که نزدیک شد بیرون آمدن او، پس خوشا حال کسى که به او ایمان آورد و واى بر کسى که به او کافر شود، پس حبیب گفت: قبول کردم و ایمان آوردم و انکار او نمى کنم.
و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و اهل یمن رفتند به سوى عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظیمى که آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشامیدند و شادى مى کردند و آن درخت را مى پرستیدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظیمى از آن درخت شنیدند که: اى اهل یمن و اهل یمامه و بت پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً اى گروه اهل باطل! رسید به شما وقت هلاک و تلف شما، پس بترسیدند و بسرعت به خانه هاى خود برگردیدند.
و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبدالمطلب آمد و گفت: دیشب میان خواب و بیدارى دیدم که درهاى آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند بسوى زمین و گفتند: زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا بسوى کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ، من گفتم: کیست آن؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف. عبدالمطلب گفت: این خواب را پنهان کن.
پس چون هشت ماه گذشت در دریاى اعظم ماهى هست که او را «طینوسا» مى گویند، راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا را به موج آورد، پس ملکى او را صدا زد که: قرار گیر اى ماهى که دریاها را به شور آوردى. آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى که مرا خلق کرد گفت: هرگاه محمد بن عبدالله را خلق کنم براى او و امت او دعا کنم و اکنون شنیدم که ملائکه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به این سبب به حرکت آمدم. پس ملک او را ندا کرد که: قرار گیر و دعا کن.
و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائکه هر آسمان وحى نمود که: فرو روید بسوى زمین، ده هزار ملک نازل شدند و به دست هر ملک قندیلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قندیلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور کعبه معظمه ایستادند و مى گفتند: این نور محمد صلى الله علیه و آله و سلم است. و در همه این احوال عبدالمطلب مطلع مى شد و امر به کتمان مى نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ریخت.
و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدرى بگریم و آبى بر آتش جانسوز خود بریزم، مى خواهم کسى به نزد من نیاید. بره گفت: اى دختر! بر چنین شوهرى گریستن روا است و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتى عین جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانکاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در این حال درد زائیدن گرفت و برجست که در را بگشاید، هر چند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظیم بر او مستولى گشت، ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریه فرود آمدند که حجره از نور روى ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باکى نیست ما آمده ایم تو را خدمت کنیم و از تنهائى دلگیر مباش؛ و آن حوریان یکى در جانب راست او نشست و یکى در جانب چپ و سوم در پیش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم در زیر دامانش به سجده درآمده و پیشانى نورانى بر زمین نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الّا اللّه» مى گوید، و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه ربیع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت آدم علیه السلام گذشته بود، و به روایتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.
آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه کشیده و نورى از روى مبارکش ساطع گردید و سقف را بشکافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفیع و هر قصر منیع که در حرم و اطراف جهان بود دید و برقى ساطع گردید و به آن برق هر خانه که خدا مى دانست که اهل او ایمان خواهند آورد روشن گردید و هر بت که در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.
و چون ابلیس این وقایع غریبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع کرد و خاک بر سر ریخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنین مصیبتى گرفتار نشده بودم، در این شب فرزندى متولد شد که او را محمد بن عبدالله مى گویند، باطل خواهد کرد عبادت بت ها را و مردم را بسوى یگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نیز خاک مذلت بر سر ریختند و همه به دریاى چهارم گریختند و چهل روز گریستند. پس آن حوریان، حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در جامه هاى بهشت پیچیدند و بسوى بهشت برگشتند و ملائکه را بشارت ولادت آن حضرت دادند.
پس جبرئیل و میکائیل علیهماالسلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند و جبرئیل طشتى از طلا و میکائیل ابریقى از عقیق در دست داشتند و جبرئیل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در دست گرفت و میکائیل آب ریخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئیل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهیر از نجاست غسل نمى دهیم او طاهر و مطهر است بلکه براى زیادتى نور و صفا او را غسل دادیم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانیدند، ناگاه صداهاى بسیار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئیل گفت که: ملائکه هفت آسمان آمده اند که بر پیغمبر آخر الزمان صلى الله علیه و آله و سلم سلام کنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسیع شد و فوج فوج ملائکه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد.
پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئیل را امر فرمود که چهار علم از بهشت به زمین آورد، و علم سبز را بر کوه قاف نصب کرد و بر آن علم به سفیدى دو سطر نوشته بود «لا اله الا الله محمد رسول الله»؛ و علم دوم را بر کوه ابوقبیس نصب کرد و آن علم دو شقه داشت و بر یک شقه نوشته بود «لا اله الا اللّه» و بر شق دیگر نقش کرده بودند «لادین الا دین محمد بن عبدالله»؛ و علم سوم را بر بام کعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن بالله و بمحمد والویل لمن کفر به و رد علیه حرفا مما یأتی به من عند ربه»؛ و علم چهارم را بر بیت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لاغالب الّا اللّه والنّصر للّه و لمحمّد».
و ملکى بر کوه ابوقبیس ندا کرد: اى اهل مکه! ایمان بیاورید به خدا و پیغمبر او و ایمان بیاورید به نورى که فرستاده ایم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى کعبه که زعفران و مشک و عنبر نثار کرد، و بت ها از کعبه بیرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئیل قندیل سرخى آورد و در کعبه آویخت که بى روغن روشنى مى بخشید، و از جبین انور حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم برقى ساطع گردید و در هوا بلند شد تا به آسمان رسید و هیچ منظر و خانه اى از اهل ایمان نماند مگر آن که آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجیل و زبور که در عالم بود در زیر نام شریف آن حضرت که در آن کتاب ها بود قطره خونى ظاهر شد زیرا آن حضرت پیغمبر شمشیر است و در هر دیر و صومعه اى که بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانید که پیغمبر امى متولد شد.
پس آمنه در را گشود و بیرون آمد و غرایبى که مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل کرد، و چون عبدالمطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد دید که به زبان فصیح تقدیس و تسبیح حق تعالى مى نماید، پس حق تعالى خیمه اى از دیباى سفید بهشت فرستاد که بر آن نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم یا أَیهَا النَّبِی إِنَّا أَرْسَلْناک شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. وَ داعِیاً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِیراً» و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن مالید و به آن سبب بالا رفت و اگر چنین نمى کردند تا روز قیامت مى ماند.
و چون رؤساى قریش و بنى هاشم آن خیمه دیبا و بیرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشک و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غریبه و سایر امور عجیبه را مشاهده و استماع نمودند به نزد حبیب راهب رفتند و شمه اى از آن معجزات را ذکر کردند؛ حبیب گفت: مى دانید که دین من دین شما نیست اگر مى خواهید از من قبول کنید و اگر نمى خواهید قبول مکنید، آن چه حق است مى گویم، نیست این علامت ها مگر علامت پیغمبرى که در این زودى مبعوث خواهد شد و ما در همه کتاب هاى خدا وصف او را خوانده ایم و اوست که باطل خواهد کرد عبادت بت ها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستیدن خداوند یکتا و جمیع پادشاهان و جباران دنیا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل کفر و طغیان از شمشیر و نیزه و تیر او، پس هر که به او ایمان آورد نجات یابد و هر که به او کافر شود هلاک گردد.
و در روز دوم حضرت عبدالمطلب حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را برداشت و بسوى کعبه آورد و چون داخل کعبه شد حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس کعبه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام علیک یا محمد و رحمة الله و برکاته» و صداى هاتفى آمد که «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً».
و در روز سوم عبدالمطلب گهواره اى خرید از خیزران سیاه که مشبک کرده بودند از عاج و مرصع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از دیباى سفید مطرز به طلا بر روى آن افکند و عقدى از مروارید و الوان جواهر بر گهواره آویخت به عادت مقرر که اطفال بازى مى کنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بیدار مى شد به آن دانه ها تسبیح حق تعالى مى گفت.
و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد در وقتى که نزدیک کعبه مشرفه نشسته بود و اکابر قریش و بنى هاشم بر دور او احاطه کرده بودند و گفت: شنیده ام که پسرى براى عبدالله متولد شده است و عجایب بسیار از او ظاهر گردیده است، مى خواهم بسوى او نظرى بکنم؛ و سواد به وفور علم در میان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظیم داشتند، پس با عبدالمطلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال کرد. گفتند: در مهد استراحت خوابیده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مبارکش ساطع شد که سقف را شکافت پس عبدالمطلب و سواد از وفور نور آستین ها را بر دیده هاى خود گذاشتند، پس سواد بی تابانه بر پاى آن شفیع روز معاد افتاد و با عبدالمطلب گفت که: تو را بر خود گواه مى گیرم که ایمان آوردم به این پسر و به آن چه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارک آن حضرت را بوسید و بیرون آمد. پس چون یک ماه از ولادت آن حضرت گذشت هر که آن حضرت را مى دید گمان طفل یکساله مى کرد و از گهواره اش پیوسته صداى تسبیح و تقدیس و تحمید و ستایش حق تعالى مى شنیدند. و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات یافت.
18. مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: پیش از ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم کاهنان و ساحران و شیاطین و متمردان طغیان عظیم داشتند و عجایب از ایشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غریبه مى نمودند و شیاطین از آسمان ها سخنان مى شنیدند و به کاهنان مى رسانیدند، و در زمین یمامه دو کاهن مشهور بودند که بر همه عالم زیادتى داشتند:
یکى ربیعة بن مازن بود که او را سطیح مى گفتند و از همه کاهنان اعلم بود، و دیگرى وشق بن واهله یمنى بود؛ و سطیح خلقتى غریب داشت و حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى بى استخوان و در غیر سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پیچیدند و چون او را پهن مى کردند بر روى حصیرى یا سله مى افکندند و در شب خواب نمى کرد مگر اندکى و پیوسته به اطراف آسمان نظر مى کرد و چون پادشاهان او را مى طلبیدند بر روى سله او را گذاشته نقل مى کردند و او از بواطن و اسرار ایشان خبر مى داد و امور آینده به ایشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غیر چشم و زبانش چیزى از او حرکت نمى کرد؛ پس شبى چنین خوابیده بود و به اطراف آسمان نظر مى کرد ناگاه برقى را دید که لامع گردید و اطراف جهان را احاطه کرد پس کواکب را دید که مشتعل گردیده اند و دودى از آن ها ساطع شد و فرو ریختند و بر یکدیگر مى خوردند و به زمین فرو مى رفتند، پس او را از مشاهده این احوال غریبه دهشتى عظیم عارض شد و چون شب شد. امر کرد غلامان خود را که او را برداشتند و بر قله کوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگریست ناگاه دید که نورى عظیم ساطع گردید و بر همه انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه کرد و آفاق جهان را پر کرد، پس به غلامان خود گفت که: مرا به زیر برید که عقلم حیران شد به سبب مشاهده این انوار و چنان مى یابم که رحلت من نزدیک شده است و امر عظیمى بزودى واقع خواهد شد و چنین گمان مى برم که خروج پیغمبر هاشمى نزدیک باشد؛ و چون صبح طالع شد خویشان و قوم خود را گردآورد و گفت: امر عظیمى مى بینم و آثار غریبه مشاهده مى نمایم و مى خواهم استعلام این اسرار از کاهنان هر دیار بکنم.
پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت که: آن چه تو مشاهده کرده اى من نیز دیدم و عن قریب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نیز به زرقا نوشت که ملکه یمن و اعلم کاهنان آن دیار بود و به کهانت و سحر بر اهل دیار خود غالب شده بود و دیده بسیار تندى داشت که از سه روز راه مى دید چنان که کسى نزدیک خود را ببیند و اگر کسى از دشمنانش اراده جدال و قتال با او داشت چند روز پیشتر قوم خود را خبر مى کرد که فلان دشمن اراده شما دارد و ایشان تدبیر دفع او مى کردند، پس سطیح نامه را به صبیح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزه یمن رسید زرقا او را دید و به قوم خود گفت که: سواره اى مى آید که میان عمامه اش نامه اى مى نماید، و بعد از سه روز که صبیح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبیح آورده است صبیح از جانب سطیح و سؤال مى نماید از نور ساطع و روشنى لامع، بحق پروردگار کعبه که این علامت نزدیک شدن آجال و یتیم شدن اطفال است و از فرزندان عبدمناف محمد پیغمبر بهم خواهد رسید بى خلاف.
پس در جواب نوشت: آیات و علامات پیغمبر هاشمى است آن چه نوشته اى، چون نامه مرا بخوانى از خواب غفلت بیدار شو و از تقصیر حذر نما و بزودى سفر کن به جانب مکه که من نیز متوجه آن صوب مى شوم شاید یکدیگر را آن جا ملاقات کنیم و حقیقت این امر را معلوم کنیم، اگر بوجود آمده باشد شاید چاره اى در هلاک او بکنیم و پیش از آن که نور او مشتعل گردد خاموش گردانیم.
چون نامه به سطیح رسید و بر مضمون آن مطلع گردید به آواز بلند گریست و در ساعت متوجه مکه معظمه گردید و با قوم خود گفت که: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم کرد بسوى شما برمى گردم والا شما را وداع مى کنم و به شام ملحق مى شوم تا در آن جا بمیرم؛ چون به مکه رسید ابوجهل و شیبه و عتبه و عاص بن وائل با گروهى از قریش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطیح! نیامده اى مگر براى امر عظیمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد. سطیح گفت: خدا برکت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نیست، آمده ام خبر دهم شما را به آن چه گذشته است و بعد از این خواهد شد به الهام حق تعالى، کجایند آن ها که مقدم بودند در عهد و پیوسته بودند مستحق ستایش و حمد یعنى فرزندان عبدمناف؟ آمده ام که مژده دهم ایشان را به بشیر نذیر و ماه منیر که نزدیک شده است ظهور انوار او، کجاست عبدالمطلب و شیران اولاد او؟
و چون گروه قریش این سخنان را شنیدند ایشان را خوش نیامد و پراکنده شدند، پس حضرت ابوطالب و سایر اولاد عبدالمطلب به نزد او آمدند در هنگامى که نزدیک کعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئیم تا علم او را بیازمائیم، و ابوطالب شمشیر و نیزه خود را به غلام سطیح داد به هدیه و پیش از آن که غلام سطیح را اعلام نماید به نزد او آمد و بر او تحیت فرستاد و سلام کرد پس سطیح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از کدام گروه عربید؟ ابوطالب توریه نمود و گفت: مائیم از گروه بنى جمح.
سطیح گفت: اى بزرگ! نزد من بیا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابوطالب دست بر رویش گذارد گفت: بحق خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزنده خطاها و کشف کننده بلاها سوگند مى خورم که توئى صاحب عهود رفیعه و اخلاق منیعه و توئى که داده اى به غلام من به رسم هدیه نیزه خطى و شمشیر هندى بدرستى که شمائید بهترین برایا و بهم خواهد رسید از تو و برادرت شریفترین ذریت ها بدرستى که تو و آن ها که با تواند از نسل هاشمید که بهترین اخیار بود و توئى بى شک عم پیغمبر مختار که وصف کرده اند او را در کتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان که من نیک مى شناسم تو را و نسب تو را. پس ابوطالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شیخ! راست گفتى و خصلت ها را نیکو بیان کردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آن چه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گردید.
سطیح گفت: سوگند یاد مى کنم به خداوند دایم و ابد و بلند کننده آسمان بى عمد و یگانه یکتاى صمد که از عبدالله بزودى فرزندى بهم رسد که مردم را هدایت کند به رشد و صلاح و خیر و احسان و باطل کند بتان را و هلاک گرداند بت پرستان را، و یارى نماید او را بر این امور یاورى که پسر عم او باشد و صاحب صولت ها و حمله ها باشد و به تیغ آبدار دمار از کافران روزگار برآورد و شک نیست که تو پدر او خواهى بود اى ابوطالب. پس بنى هاشم گفتند که: مى خواهیم این پیغمبر را براى ما وصف کنى و نعتهاى او را بیان نمائى.
سطیح گفت: بشنوید از من سخن صحیح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبیل که رسول باشد از جانب خداوند جلیل و زبان سطیح از وصف او کلیل است و او مردى است نه بسیار کوتاه نه بسیار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدور باشد و در میان دو کتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پیغمبرى او تا قیامت مستمر باشد و سید و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاریکی ها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسم نماید از نور دندانهایش جهان روشن گردد و کسى به نیکوئى خلق و خلق او بر زمین راه نرفته است، شیرین زبان و خوش بیان باشد و در زهد و تقوى و خشوع و عبادت نظیر خود نداشته باشد و تکبر و تجبر ننماید، اگر سخن گوید درست گوید و اگر از او سؤال کنند به راستى جواب گوید، ولادتش پاکیزه و از شبهه و فساد نسب منزه باشد و رحمت عالمیان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رؤوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف و نامش در تورات و انجیل معروف باشد و فریاد رس هر مضطر ملهوف و به کرامت ها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمین محمد است.
ابوطالب گفت: اى سطیح! آن شخص را که ذکر کردى کى معین و یاور او خواهد بود؟ وصفش را براى ما بیان کن. گفت: او سیدى است بزرگوار و شیرى است شیر شکار و پیشوائى است نیکو کردار و انتقام کشنده اى است از کفار، مشرکان را کاس هاى زهر مرگ چشاند و حمله هاى او زهره شیران را آب گرداند و پیوسته در جنگ ها به یاد پروردگار خود باشد و براى محمد صلى الله علیه و آله و سلم وزیر باشد و بعد از او در امتش امیر باشد، نامش در تورات «بریا» و در انجیل «الیا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گریبان خاموشى فرو برد و در بحر تفکر غوطه خورد پس به جانب ابوطالب علیه السلام ملتفت شد و گفت: اى سید بزرگوار! دست مبارکت را بار دیگر بر روى من گذار، چون ابوطالب دست بر رویش گذاشت آهى دردناک کشید و ناله کرد و گفت: اى ابوطالب! دست برادر خود عبدالله را بگیر که سعادت شما هویدا است و بشارت باد شما را به بلندى مکان و مجد و رفعت شأن که آن دو شاخه کرامت از درخت شما خواهد روئید، محمد از برادر توست و على از تو.
پس ابوطالب شاد شد، و این خبرها در میان اهل مکه شایع گردید. پس ابوجهل گفت که: این اول بلیه اى است که از بنى هاشم به ما نازل شد و شنیدید خبرهاى سطیح را در باب فرزند عبدالله و ابوطالب که دین هاى ما را فاسد خواهند کرد. پس ابوطالب ایستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قریش! بگردانید از دل هاى خود طیش را و انکار منمائید آن چه را شنیدید از سطیح، زیرا مائیم معدن کرامت و شرف و هر کرامت در مکه از ما ظاهر گردیده است و آن چه سطیح گفت علاماتش هویدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسید به رغم انف هر که نتواند دید.
ابوطالب سطیح را به خانه برد و او را اعزاز و اکرام تمام نمود و ابوجهل نایره حسد در کانون سینه اش مشتعل گردید و شرر شرارت و فتنه برانگیخت و گروهى از اهل فساد در اثاره فتنه و اظهار عصبیت و انکار با او یار شدند، و چون خبر به ابوطالب رسید به جانب ابطح خرامید و به وعد و وعید اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانید و ایشان را به نزد کعبه حاضر نمود، پس منبه بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابوطالب! ما را در تقدم و مزید رفعت و عزت و شرف شما شکى نیست. وصیت جلالت و نجابت و هدایت شما آفاق جهان را پر کرده است ولیکن از کیاست تو عجب دارم که بر گفته کاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى که ایشان مظهر اکاذیب شیطان و مصدر کذب و افترا و بهتانند، بار دیگر او را حاضر گردان که او را بر محک امتحان کشیم شاید که از شواهد و علامات صدق یا کذب او امرى ظاهر گردد که موجب ارتفاع اختلاج شکوک از سینه ها گردد.
پس ابوطالب فرمان داد که بار دیگر سطیح را حاضر ساختند و چون او را بر زمین گذاشتند به آواز بلند فریاد کرد: اى گروه قریش! این چه تشویش و اختلاف و تکذیب و ارتجاف است که از شما مى بینم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار کردم از ظهور پیغمبر صاحب برهان و شکننده اوثان و ذلیل کننده کاهنان؟! والله که ما شاد نیستیم به ظهور او زیرا که نزد ولادت او کهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطیح را در زندگانى خیرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد کرد، اگر خواهید که راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانید تا من امور عجیبه را بر شما ظاهر گردانم. گفتند: مگر تو غیب مى دانى؟ گفت: نه؛ ولیکن مصاحبى از جن دارم که از ملائکه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جمیع زنان مکه را در مسجد حاضر کردند به غیر از آمنه و فاطمه بنت اسد که عبدالله و ابوطالب ایشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطیح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزدیک من آیند، چون زنان نزدیک او رفتند نظر کرد بسوى ایشان خاموش شد.
گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟ سطیح نظر بسوى آسمان کرد و گفت: سوگند مى خورم به حرمت حرمین که دو تا از زنان خود را حاضر نکرده اید که یکى حامله است به فرزندى که هدایت خواهد کرد مردم را به راه رشاد و خیر و سداد و نامش محمد است، و دیگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سید اوصیاى پیامبران و وارث علوم انبیاء و مرسلان.
چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطیح در میان زنان اشاره کرد بسوى آمنه و به آواز بلند فریاد کرد و گریست که: اى صاحبان شرف! والله این است حامله به پیغمبر برگزیده و رسول پسندیده، پس آمنه را پیش طلبید و گفت: آیا تو حامله نیستى؟ گفت: بلى.
سطیح گفت: اکنون یقینم به گفته خود زیاد شد، این است بهترین زنان عرب و عجم و حامله است به بهترین امم و هلاک کننده هر صنم، واى بر عرب از او، به تحقیق که ظهورش نزدیک شده است و نورش هویدا گردیده است. گویا مى بینم مخالفانش را کشته و در خاک افتاده، خوشا حال کسى که تصدیق نماید به پیغمبرى او و ایمان آورد به رسالت او که ملک و سلطنت او طول و عرض زمین را فروخواهد گرفت.
پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اى زد و بیهوش شد، و چون به هوش آمد بسیار گریست و به آواز بلند گفت: این است والله فاطمه دختر اسد مادر امامى که بتها را بشکند و امیرى که شجاعان را بر خاک هلاک افکند و در عقلش هیچ گونه خفت نباشد، و هیچ دلیرى تاب مقاومت او نیارد، اوست فارس یکتا و شیر خدا و مسمى به امیرالمؤمنین على، پسر عم خاتم انبیاء، آه آه دیده ام چه شجاعان و دلیران را بر خاک افتاده مى بیند.
چون قریش این سخنان از سطیح شنیدند شمشیرها از غلاف کشیدند و رو بر او دویدند، و بنى هاشم به حمایت او تیغ ها برهنه کردند، و ابوجهل ندا کرد: راه دهید که من این کاهن را به قتل رسانم و آتش سینه خود را به خون او فرونشانم. پس ابوطالب شمشیرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح کرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابوجهل ندا کرد که: اى سرکرده هاى قبایل! این عار را بر خود مپسندید و سطیح و آمنه و فاطمه را بکشید تا از شر آن چه این کاهن مى گوید ایمن گردید.
پس همه قریش بر سطیح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ایشان نداشتند و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به کعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه که گفت: چون شمشیرها را دیدم بسیار ترسیدم ناگاه فرزندى که در شکم من بود به حرکت آمد و صدائى از او ظاهر گردید و مقارن این حال صیحه اى عظیم از هوا ظاهر شد که عقلها از آشیان بدنها پرواز کرد، مردان و زنان همه بیهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر کردم به جانب آسمان و دیدم که درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گوید که: شما را راهى نیست به ضرر رسانیدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئیل، پس در آن وقت خوف من به ایمنى مبدل گردید و همه به خانه هاى خود برگشتیم.
و ابوطالب دست عبدالله را گرفت و در پناه کعبه معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابوطالب آمد و گفت: بحمدالله عزت و شرف و غلبه شما بر عالمیان ظاهر گردید ولیکن از تو التماس دارم که سطیح را از قریش دور گردانى و نائره فتنه را فرونشانى. ابوطالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطیح آمد و از او معذرت طلبید و حقیقت حال را به او گفت، سطیح گفت: اى ابوطالب! من مى روم و التماس دارم که چون آن پیغمبر بشیر نذیر ظاهر شود سلام بسیار از من به او برسانى و بگوئى که او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تکذیب کردند و از جوار تو او را دور کردند، و در این زودى زنى خواهد آمد بسوى شما که تصدیق بشارت مرا نماید و زیاده از آن چه من اظهار کردم اظهار نماید.
پس سطیح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشایعت او از مکه بیرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمایان شد که زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطیح گفت: اى سادات مکه! آمد به سوى شما داهیه کبرى یعنى زرقاء یمنى.
پس در این سخن بودند که زرقا رسید و به آواز بلند گفت: اى گروه قریش! بر شما باد سلام بسیار و به شما معمور باد هر دیار، بدرستى که ترک وطن خود کرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آن که خبر دهم شما را از امرى چند که نزدیک شده است ظهور آن ها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسیار عجیب؛ و شعرى چند ادا نمود که دلالت مى کرد بر حقیقت آن چه سطیح ایشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت دهم و حذر فرمایم و آن چه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است. عتبه گفت: این چه سخنان وحشت انگیز است که از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعید مى نمائى به هلاک و استیصال؟
زرقا گفت: اى ابوالولید! بحق خداوندى که بر صراط خلایق را در کمین خواهد بود سوگند مى خورم که از این وادى پیغمبرى مبعوث خواهد شد که مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نماید از فساد، پیوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گویا مى بینم که بعد از ولادت او فرزندى متولد شود که مساعد و یاور او باشد و در حسب و نسب به او نزدیک باشد و اقران خود را هلاک گرداند و شجاعان جهان را بر زمین افکند، دلیر باشد در معرکه ها و شیرى باشد در میدان ها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امیرالمؤمنین على، آه آه از روزى که او را ببینم و زهى مصیبت مرا از وقتى که با او در یکسو نشینم؛ پس شعرى چند از روى تحسر ادا نمود و گفت: هیهات، جزع کردن چه سود بخشد در امرى که البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفریننده شمس و قمر و آن که بسوى اوست بازگشت جمیع بشر که راست گفته است سطیح در آن چه به شما گفته است از خبر نصیح.
پس نظر تندى بسوى ابوطالب و عبدالله افکند (و عبدالله را پیشتر دیده بود و مى شناخت زیرا که عبدالله در سالى به یمن رفته بود پیش از آن که آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبین او مفارقت نماید و در قصرى از قصور یمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوت افتاد از آرزوى لقاى کریم او دل از دست داد و کیسه زرى برگرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوى عبدالله شتافت و سلام کرد و پرسید که: تو از کدام قبیله از قبایل عربى که از تو خوشروتر هرگز ندیده ام؟ گفت: منم عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف سید اشراف و اطعام کننده اضیاف، زرقا گفت: اى سید من! آیا تواند بود که یک جماع با من بکنى و این کیسه زر را بگیرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبدالله گفت: دور شو از من چه بسیار قبیح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى که ما گروهى هستیم که مرتکب گناه نمى شویم، و شمشیر خود را از غلاف کشیده بر او حمله کرد، زرقا گریخت و خایب برگشت، در آن حال عبدالمطلب داخل شد و چون شمشیر برهنه در دست عبدالله دید و حقیقت واقعه را از او پرسید و نقل کرد عبدالمطلب گفت: اى فرزند! آن زن که تو وصف او مى نمائى زرقاى یمنى است و چون نور نبوت را در جبین تو دیده شناخته است و خواست که آن نور را از تو بگیرد، الحمدلله که خدا تو را از شر او حفظ نمود)، و چون در مکه زرقا عبدالله را دید شناخت و دانست که زن خواسته است و آن نور از او به دیگرى منتقل شده است گفت که: تو آن نیستى که در یمن دیدم؟ گفت: بلى. زرقا گفت: چه شد آن نور که در جبین تو بود؟ گفت: در شکم زوجه طاهره من آمنه است. زرقا گفت: شک نیست که چنین کسى مى باید که محل چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند کرد که: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آن چه مى گویم نزدیک است و امر شدنى را چاره نمى توان کرد، امروز به آخر رسید متفرق شوید و فردا نزد من حاضر شوید تا شما را به حقیقت آثار مطلع گردانم.
و چون ایشان متفرق شدند و نیمى از شب گذشت زرقا به نزد سطیح رفت و گفت: علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده کردم و وقت نزدیک شده است در این باب چه مصلحت مى دانى؟ سطیح گفت: عمر من به آخر رسیده است و من به جانب شام مى روم و در آن دیار مى مانم تا مرگ مرا در رسد، زیرا که مى دانم که هرکه سعى کند در اطفاى آن نور البته منکوب و مقهور مى شود، و تو را نیز نصیحت مى نمایم که متعرض دفع آمنه نگردى که پروردگار آسمانها و زمین نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصیحت نمى کنى دست از من بردار که من در این امر با تو موافقت نمى کنم.
و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام کرد برایشان و گفت: محفل ها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى که ظاهر شود در میان شما کسى که تورات و انجیل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واى بر کسى که با او دشمنى کند و خوشا حال کسى که او را متابعت نماید. پس بنى هاشم شاد شدند و ابوطالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو که حاجت تو برآورده است.
گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم ولیکن مى خواهم که آمنه را به من بنمائید که از او تحقیق کنم شواهد اخبارى را که براى شما ذکر کردم؛ و چون ابوطالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پایش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارک داد و بیرون آمد و در اندیشه بود که حیله اى براى هلاک آمنه برانگیزد، پس با زنى از قبیله خزرج که او را «تکنا» مى گفتند و مشاطه آمنه و سایر زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افکند و در شب و روز با او مى بود تا آن که در شبى از شب ها تکنا بیدار شد دید که شخصى نزدیک سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گوید و از جمله سخنان او این بود که: کاهنه یمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشیمان خواهد شد از اراده خود.
چون زرقا این سخن را شنید برجست و گفت: تو یار وفادار من بودى چرا در این مدت بسوى من نیامدى؟ گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظیم بر ما نازل گردیده است ما به آسمان ها مى رفتیم و سخن فرشتگان را مى شنیدیم و در این ایام ما را از آسمان ها مى رانند و منادى شنیدیم که در آسمانها ندا مى کرد که: حق تعالى اراده کرده است که ظاهر گرداند شکننده بتان و ظاهرکننده عبادت رحمان را، پس افواج ملائکه ما را نشانه تیرهاى شهاب گردانیده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام که تو را حذر فرمایم. پس زرقا گفت: برو از پیش روى من که هر سعى دارم در کشتن این فرزند خواهم کرد.
آن شخص شعرى چند خواند که مضمون آن ها آن بود که: من آنچه شرط خیرخواهى بود به تو گفتم و مى دانم که سعى تو بى فایده است و بجز وبال دنیا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته حق تعالى یارى پیغمبر خود خواهد کرد و از شر هر ساحر و کاهن او را محافظت خواهد نمود؛ و امثال این سخنان بسیار گفت و پرواز کرد و رفت، و این سخنان را تکنا مى شنید. و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگین مى یابم؟ گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى که من در دل دارم مرا آواره دیار خود گردانیده است در باب زنى است که حامله است به فرزندى که بت ها را خواهد شکست و ساحران و کاهنان را ذلیل خواهد گردانید و خانه ها را خراب خواهد کرد و تو مى دانى که صبر کردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر کردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر کسى مى یافتم که مرا یارى کند بر کشتن آمنه هر آینه هر چه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانیدم، و کیسه زرى برداشت و در پیش تکنا گذاشت.
چون تکنا دیده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! کار بزرگى نام بردى و امر عظیمى مذکور ساختى، و چون مشاطه زنان بنى هاشم شاید چاره اى در این کار توانم کرد. زرقا گفت: تدبیرش چنان باید کرد که چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى این خنجر زهرآلود را بر او زن که چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حلیه حیات عارى شود و چون دیه بر تو لازم گردد من ده دیه از جانب تو بدهم به غیر آن چه الحال به تو مى دهم و هر سعى که مرا مقدور است در خلاصى تو مى کنم. تکنا گفت: قبول کردم اما مى خواهم تدبیرى کنى که مردان بنى هاشم و سایر اهل مکه را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهم تو گردم. زرقا گفت: چنین باشد.
و در روز دیگر ولیمه اى برپا کرد و جمیع اعیان و اشراف مکه را طلب نمود و شراب بسیار در ولیمه خود حاضر گردانید و شتران بسیار کشت، و چون ایشان را مشغول اکل و شرب گردانید تکنا را طلبید و گفت: اکنون وقت است فرصت را غنیمت باید شمرد و در تمشیت مهم من سعى خود را مبذول باید داشت. تکنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش نمود و گفت: چرا دیر به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود که این قدر از من مفارقت کنى؟ تکنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترین احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزدیک من بیا تا تو را مشاطه کنم.
پس چون آمنه در پیش روى تکنا نشست و تکنا گیسوهاى او را شانه کرد و خنجر مسموم را بیرون آورد که آمنه را هلاک کند، به اعجاز محمدى صلى الله علیه و آله و سلم چنان یافت که کسى دلش را گرفت و پرده اى در پیش دیده بى بصیرتش آویخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمین افتاد و ناله وا حزنا از او بلند شد، پس چون این صدا به گوش آمنه رسید و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده کرد نعره زد و زنان از هر سو دویدند و تکنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصیر و جرم هلاک کنى؟ گفت: مى خواستم او را بکشم و خدا را شکر مى کنم که بلا را از او دور گردانید؛ پس آمنه سجده شکر الهى به تقدیم رسانید، و چون زنان از سبب این اراده شنیع سؤال کردند قضیه زرقا را به تمامى یاد کرد و گفت: زرقا را دریابید پیش از آن که از دست شما بیرون رود، این سخن بگفت و جان به حق تسلیم کرد.
و چون این آوازه بلند شد کبیر و صغیر بنى هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحص زرقا بیرون شتافتند، و ابوطالب در مکه ندا کرد که: زرقاى میشومه را دریابید که بیرون نرود، و آن ملعونه از قضیه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مکه به هر جانب از پى او دویدند و به او نرسیدند. و چون سطیح خبر زرقا را شنید غلامان خود را امر کرد که او را برداشتند و متوجه بلاد شام گردیدند.
و پیوسته آمنه نداها و بشارت ها از میان ارض و سما مى شنید و عبدالله را بر آن ها مطلع مى گردانید، عبدالله او را وصیت به کتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبدالمطلب عبدالله را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزدیک شده است و در دست ما نیست آنچه لایق ولیمه و عقیقه او باشد باید که به جانب مدینه روى و بخرى آن چه براى ولیمه او مناسب و ضرور است، پس عبدالله متوجه مدینه شد و چون به مدینه رسید به رحمت ایزدى واصل گردید، و چون خبر به مکه رسید جمیع اهل مکه در مصیبت او گریستند.
و بقیه معجزات ولادت را مبسوطتر از آن که سابقا مذکور شد ایراد نموده است، و هر چند اخبار کتاب انوار و کتاب شاذان در درجه اعتبار سایر اخبار نیستند ولیکن چون مشتمل بر معجزات و مؤید به اخبار معتبره بودند ایراد شد و زواید را از خوف تکرار اسقاط نمود.
پانویس
- ↑ امالى شیخ صدوق ۲۳۵؛ روضة الواعظین ۶۵.
- ↑ کمال الدین و تمام النعمة ۱۹۶.
- ↑ خرایج ۱/۷۰.
- ↑ کمال الدین و تمام النعمة ۱۹۷.
- ↑ این عبارت از متن عربى روایت اضافه شد.
- ↑ امالى شیخ صدوق ۴۸۱؛ روضة الواعظین ۶۷.
- ↑ کافى ۱/ ۴۵۲؛ معانی الاخبار ۴۰۳.
- ↑ کافى ۸/ ۳۰۲.
- ↑ کافى ۶/ ۳۴؛ مکارم الاخلاق ۲۲۷.
- ↑ در کافى و بحارالانوار بجاى ابوزجره، ابووجزه ذکر شده است.
- ↑ کافى ۸/۳۰۰؛ امالى شیخ طوسى ۱۴۵-۱۴۶ با کمى تفاوت.
- ↑ مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۳؛ الانوار ۱۷۹-۱۸۶؛ روضة الواعظین ۶۸.
- ↑ مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۵.
- ↑ مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۹؛ طبقات ابن سعد ۱/۸۲؛ صفة الصفوة ۱/۲۰.
- ↑ سوره اسراء: ۸۱.
- ↑ مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۸.
- ↑ احتجاج ۱/۵۲۹.
- ↑ کمال الدین و تمام النعمة، ۱۹۱؛ سیره ابن کثیر ۱/۲۱۵؛ لسان العرب ۶/ ۲۵۴.
- ↑ خرایج ۱/۱۲۷.
- ↑ فرج المهموم ۳۲؛ تاریخ طبرى ۱/۴۷۰.
- ↑ سوره اسراء: ۸۱.
- ↑ سوره احزاب: ۴۵ و ۴۶.
- ↑ فضائل شاذان بن جبرئیل ۱۵-۲۵.
- ↑ در مصدر «یمامه» ذکر شده است.
- ↑ در مصدر «منبتة» ذکر شده است.
- ↑ الانوار ۱۳۳-۱۷۷، و روایت در آن جا با تفصیل بیشترى ذکر شده است.
منبع
علامه محمدباقر مجلسی، حیوة القلوب.